سورمه




سال نو مبارک.
این مدت بیشتر از هر کاری خبرهای سیل را مرور می کردم. در مسافرت هم همین وضعیت بود و البته مجبور شدم دیرتر برگردم چون بعضی راه ها بسته بودند. امیدوارم همه دست به دست هم دهیم شرایط را آسان تر کنیم. فکر نمی کنم غر زدن دردی را دوا کند. بهترین این کار شاید این است که غیر از فرستادن کمک های نقدی و غیر نقدی اگر تخصصی داریم که به کار سیل زده ها می آید آستین بالابزنیم و برایشان انجام دهیم یا درباره اش بنویسیم و آگاهی رسانی کنیم. باید تلاش کنیم کمک های نقدی و غیر نقدیمان هم تنها مختص به این روزها نباشد. زندگی سیل زده ها از بین رفته، خیلی ها زمین های کشاورزی و دام هاشان را از دست داده اند که یعنی درآمدشان تحت تاثیر قرار گرفته است. اگر به خودمان تعهد دهیم و هر مبلغی هر چند کم را اما تا چند ماه و به طور مرتب به سیل زده ها اختصاص دهیم کمک بزرگی خواهد بود.
بحث های زیادی در فضای مجازی درباره اینکه دولت باید کمک کند و نه مردم مطرح شده است اما من فکر می کنم هیچ چیز غیر از حال خوش هم وطن نباید برایمان در اولویت باشد همان طور که اگر ما سیل زده بودیم همین انتظار را داشتیم.
مطلب دیگری که زیاد در فضای مجازی می بینم توپیدن به دولت به خاطر سیل است. فکر می کنم می شود به خاطر مدیریت آب، ساخت جاده و مسکن در مسیر رودخانه ها، جاده کشی و زدن تاسیسات نفت در تالاب و عدم رعابت مسائل محیط زیستی به دولت و حتی تمام دولت های پیش از این بسیار انتقاد کرد اما به خاطر سیل، نه. سیل همه جا ممکن است اتفاق بیفتد. در عین حال واقعیت این است که ما مردم هم تفکر محیط زیستی نداریم و این مسائل را جدی نمی گیریم و در الویت هامان جایی ندارند و غیر از محیط زیستی های متخصص که فعلا هیچ جایی در سیستم ندارند و برخی از آنها هم در زندان به سر می برند هر کس دیگری هم اگر در سیستم بود احتمالا همین تصمیم های اشتباه را می گرفت. همین حالا هم برخی می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند و بر طبل سدسازی و انتقال آب می کوبند.
 امیدوارم آگاهی ما بیشتر شود، هوشیارتر باشیم و مسائل محیط زیستی جز مطالبات اساسی مان قرار بگیرد و بفهمیم که محیط زیست و توجه به آن روی همه ابعاد زندگی ما تاثیر گذار است. شاید سال 98 را باید سال تلنگر محیط زیستی نامگذاری کنیم.
از کشاورزی سررشته ای ندارم اما با توجه به مشکلات زیادی که برای کشاورزان و دامداران به وجود آمده امیدوارم آنهایی که تخصص دارند  راهکار ارائه دهند که چطور باید این وضعیت را مدیریت کرد. لینک چند مطلب مرتبط درباره سیل و کشاورزی را می گذارم، شاید کسانی باشند که در این مورد سررشته داشته باشند و ترجمه شان کنند یا ایده بگیرند و بیشتر در این باره بنویسند و اطلاع رسانی کنند.
 


http://agriculture.vic.gov.au/agriculture/emergencies/recovery/farm-and-land-recovery-after-floods

https://www.soils.org/files/science-policy/caucus/briefings/farming-after-flood.pdf

https://www.nrdc.org/experts/ben-chou/floods-droughts-and-agriculture

https://www.oecd-ilibrary.org/agriculture-and-food/mitigating-droughts-and-floods-in-agriculture_9789264246744-en



امشب رفتم به یک دورهمی در کافه ای در تهران برای کسانی که از ایران مهاجرت کرده بودند و بعد دوباره برگشته بودند. البته من شامل این دسته نمی شدم. ماجرا این بود که این رویداد را در تلگرام دیدم و برای یکی از دوستان نزدیکم که مصداق این رویداد بود فرستادم و بعد او اصرار کرد که با هم برویم.
ذهنیتم این بود که رویداد مختص کسانی است که این وضعیت در زندگیشان پیش آمده اما با رفتن به آنجا فهمیدم اشتباه کرده ام. حدود 25 نفر یا بیشتر بودیم که حدود یک سوم افراد جزء به وطن برگشته ها بودند. خیلی ها که قصد مهاجرت داشتند آمده بودند تا بفهمند چه مشکلی وجود داشته که این آدم ها برگشته اند و همانجا در سرزمین رویاها نمانده اند یا آنها که بین ماندن و رفتن مردد بودند آمده بودند تا دلیلی برای خودشان دست و پا کنند که بروند یا بمانند.
  مشکل اینجا بود که آنهایی که تجربه ای در این زمینه نداشتند گاهی بیشتر حرف زدند و حتی لحظاتی از جلسه شکواییه ها سر دادند از وضعیت امروز ایران. البته اشتباه است که بگویم مشکل این بود چون شاید دیدگاه همه آدم ها در بین گفتگوها ملایم تر شد. مثلا یک مرد جوان بود که خشم زیادی از همه چیز داشت. خشم در حرف زدنش موج می زد و فکر می کنم تا آخر جلسه با حرف هایی که شنید شاید آرام تر شد.
در اکثر نظرها اما یک مورد مشترک وجود داشت، خیلی ها نظر خود را جمع می بستند، آنچه خود فکر می کردند را تعمیم می دادند، قضاوت های سیاه و سفید می کردند و نسخه می پیچیدند و در تصور خودشان به جای دیگری مشکل داشتند. مثلا همین آقای عصبانی مدام همه ایرانی ها را به یک چوب راند و انواع صفات منفی را بهشان چسباند. خانمی که از کانادا برگشته بود گفت که زن ها نمی توانند دوری از خانواده را تحمل کنند و مردها می توانند. خانم دیگری که از آمریکا برگشته بود گفت که زن های ایرانی حاضر نیستند بابت برابری هزینه بدهند. و هیچکدام این آدم ها حواسشان نبود که نمی شود اینطور درباره همه ایرانی ها، همه زن ها یا همه هر قشر دیگری صحبت کرد.
خشم هم مزید بر علت بود. یکی از آقایان که از آلمان برگشته بود دلیل برگشتنش را احساس تعلق به ایران عنوان کرد بعد مثال زد که با خودش فکر می کرده اگر ایران به زیر آب برود و دیگر وجود نداشته باشد چه حسی خواهد داشت یا اگر مثل مردم سوریه از روی اجبار در کشور دیگری زندگی کند و این افکار ارزش ایران را برایش پررنگ کرده بودند. وقتی داشت حرف می زد یکی دیگر از آقایان از آن سوی سالن گفت که «کاش برود زیر آب».  آقای دیگری گفت «اگه تا دوسال دیگه خوب بشه این مملکت من می مونم وگرنه اگه بخواد پنجاه سال دیگه خوب می شه که من نیستم اصلا می خوام خوب نشه». به نظرم اینها همه از عصبانیت و نداشتن بود. حتی نمی توانم مطمئن بگویم نداشتن حس تعلق. خشم انقدر زیاد بود که جلوی همه چیز را می گرفت.  یکی از آقایان که موقتا  از آمریکا برگشته بود گفت که خیلی ها به دلیل خشم مهاجرت می کنند و خیلی از پل ها را پشت سرشان خراب می کنند اما بعد که خشمشان فروکش کرد از اینکه راه های برگشت را بسته اند پشیمان می شوند.
در بین صحبت های از به وطن برگشته ها چند نکته مشترک وجود داشت: غصه خوردن از اینکه چرا ایرانی ها مطالبه گر نیستند و اعتراض نمی کنند، چرا فکر می کنند کشورهای دیگر هیچ مشکلی ندارند، چرا مثل بسیاری از کشورها برای بهتر کردن زندگیشان ذره ذره تلاش نمی کنند، چرا نقاط مثبت سرزمینشان را نمی بینند و سختی های زندگی در سرزمینی دیگر را به حساب نمی آورند و چرا نقش خودشان را در تغییر وضعیت به رسمیت نمی شناسند. خیلی هاشان اعتقاد داشتند که در وضعیت فعلی خود مردم هم مقصرند و خیلی وقت ها مردم خودشان حال همدیگر را خراب می کنند، خودشان در صف ها درست نمی ایستند و حق هم را می خورند، خودشان بد رانندگی می کنند و جلوی هم می پیچیند و خیلی کارهای کوچک روزمره دیگر که می تواند شرایط را بهتر کند انجام نمی دهند.
جلسه جالبی بود. این گفتگوها با اینکه گاهی ممکن است عصبانی کننده و بی فایده به نظر برسند اما از نظر من به خصوص برای این روزهای ما بسیار لازم و مفیدند. این روزها ما خسته و خشمگینیم و این گفتگوها می توانند کمک کنند درست تر و شفاف تر مسائل را ببینیم، بیشتر به هم گوش بدهیم، صبورتر باشیم و به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهیم. همین طور باعث می شوند بیشتر تحلیل کنیم و کمتر تک بعدی باشیم. این گفتگوها صلح می گسترانند.
 فکر می کنم ایده این جلسه از پادکست رادیو مرز درباره  بازگشت به ایران شکل گرفته بود. اگر این موضوع برایتان جالب است می توانید این پادکست را در کانال تلگرام رادیو مرز یا سایر اپلیکیشن های پادکست  بشنوید.



من از دکتر فراریم. دقیقا نمی دونم از کی اینطور شدم ولی به مرور زمان انقدر اعتمادم به دکترها کم شد و برخوردهای بد از سیستم درمانی دیدم که خیلی سخت می رم دکتر. البته عادت بدیه چون به نظرم بهتره به جای فرار از دکتر بگردم و یه خوبشو پیدا کنم. به هر حال این فرار از دکتر باعث شد که سه هفته درگیر سرماخوردگی باشم که شاید خیلی هم بد نباشه و بهتون می گم چرا.
 هفته پیش بالاخره همراه میم که اونم از من گرفته بود دوتایی رفتیم و خودمون رو به درمونگاه چند کوچه بالاتر معرفی کردیم. دکتر یه پیرمردی بود که به نظر مهربون میومد ولی تو این دوره زمونه گول ظاهر مهربون رو نباید خورد. خلاصه دکتر معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت آنتی بیوتیک داده و یه آمپول که الان باید بزنم. برای میم هم یه داروهای دیگه داد. 
میم رفت داروها رو از داروخانه گرفت بعد دیدیم برای آمپول من سرنگ ندادن و میم رفت داروخانه که سرنگ بگیره. من یه نگاهی به آمپول انداختم و اصلا آشنا نبود و نفهمیدم این چیه که الان باید بزنم. در نتیجه طبق معمول که چیزی رو نمی دونم رفتم سراغ گوگل. گوگل هم گفت این آمپول، کورتونه. من البته حالم بد بود ولی رو به موت نبودم و البته دوهفته دمنوش نخورده بودم که حالا کورتون بزنم، در نتیجه وقتی میم با سرنگ برگشت گفتم من به جای اتاق تزریقات باید دوباره برم اتاق دکتر. 
از دکتر پرسیدم چرا برام کورتون تجویز کرده و دکتر فرمود به دلیل آبریزش بینی. البته آبریزش بینی ام زیاد بود و سرفه می کردم و حالم خوب نبود ولی بازم به نظرم منطقی نمی اومد. گفتم دکتر کورتون ضرر نداره؟ گفت در این حد ضرری نداره و اینکه من بعد از زدن این آمپول سریع حالم بهتر میشه و توضیح داد مریض های روماتویید مقادیر زیادی کورتون می زنن و چیزیشون نمی شه و من از اینهمه مهربونی دکتر اون رو به شکل یک خاله خرسه بزرگ قهوه ای می دیدم و گفتم به هر حال من این رو نمی زنم اونم گفت که به هرحال بدن خودمه و هر کار دوست دارم می تونم انجام بدم که البته توضیح خوبی بود که آدم نباید اختیار بدن خودش رو به کسی غیر خودش بده، به خصوص این دکتر مهربون که می خواست من سریع خوب بشم.
یادمه یه زمانی در گذشته دکترها غیر از قرص و آمپول یه حرف هایی هم راجع به میوه ها و غذاهایی که برامون خوبه می زدن الان دیگه کلا همه اینها نیست و نابود شده و دکتر فقط به فکر سرعت در درمانه انگار ما در پیست مسابقه ایم و قراره زودتر برسیم به پوکی استخوان و هزار عوارض دیگه ی داروها که البته دکترها انگار نظری درباره شون ندارن و ترجیح می دن به جای عوارض درباره سرعت درمان حرف بزنن که در واقع درمان نیست و نابود کردن علایم بیماریه. 
خلاصه که هربار دکتر رفتن من مساوی با حس بدتری است که نسبت به دکترها پیدا می کنم. چی شد اون موجوداتی که یه زمانی برای کمک به نوع بشر این شغل رو انتخاب می کردن به این موجودات بی مسئولیت و بی تفاوت تبدیل شدن؟


سر کلاس استاد درباره گردشگری جنگ حرف می زند، می گوید مثلا همین راهیان نور اگر خوب اجرا می شد نمونه خوبی از گردشگری جنگ می بود.(در گردشگری جنگ یا War Tourism شما به دیدن مکان هایی می روید که به نوعی با جنگ در ارتباطند). استاد استرالیا را مثال می زند که هنوز کشته شدگان جنگ جهانی را چطور گرامی می دارند. 
بعد یکی از همکلاسی ها دستش را بلند می کند و می گوید خوب آنها واقعا جنگیده اند. استاد می گوید خوب ایرانی ها هم واقعا جنگیده اند. همکلاسی می گوید، خوب آنها که در جنگ جهانی کشته شدند افسر و عالی رتبه بودند نه مردم عادی. استاد می گوید اینکه بدتر است، اینکه مردم عادی جانشان را برای کشورشان بدهند ارزشمندتر نیست؟
 و من داشتم فکر می کردم چه بلایی سرمان آمده که انقدر همه چیزمان برایمان بی ارزش شده و مرغ همسایه غاز که نه دیگر طاووس است انگار. جنگ بقیه جنگ بود، کشته شده های بقیه ارزشمندند و مردم عادی ما که جانشان را گذاشتند کف دستشان ارزش ندارند.

 از آن همکلاسی عصبانی بودم و حالم آن روز بد بود، ولی بعدتر فکر کردم رفتارهای همه این سال ها اینطور ذهن همکلاسی من و امثال او را مسموم کرده. وقتی راهیان نور بدون برنامه ریزی  با بودجه های کلان و به زور اجرا می شود، هدفش تبلیغ است نه جذب گردشگر و هیچ سودی هم به مناطق جنگ زده سابق نمی رساند، وقتی سی سال از جنگ برای تبلیغات ی و خفه کردن عده زیادی از مردم استفاده می شود، وقتی نام همه میدان ها و خیابان ها و گذرها می شود شهید ولی جوری رفتار می شود که شهید از ذهن مردم رخت برمی بندد، وقتی سهمیه هایی به خانواده شهدا تعلق می گیرد که تبعیض آمیز است فقط برای تبلیغ، ولی از آن طرف یارانه دارو برای جانباز شیمیایی قطع می شود و کسی نمی فهمد، این دورویی و ریاکاری طولانی مدت و دامنه دار، این مصادره کردن شهید به نفع یک گروه و دسته و بهره برداری های مالی و غیرمالی از آن،  نتیجه اش می شود حرف های احمقانه ی همکلاسی من که شاید توی کله دیگرانی هم شبیهش باشد ولی به زبانش نیاورند. طفلک آنها که برای این مملکت جان دادند به امید ایرانی بهتر و آبادتر.
اولین چیزی که باید از بین برود همین دورویی و دروغگویی است تا شاید بعد بشود باقی چیزها را نجات داد. 


*از حافظ


شهریور ماه من است. ماه به دنیا آمدن خودم و بعضی از عزیزترین هام. از اول شهریور حالم خوب است تا آخرش. انگار که ایام شهریوریه برای من پر از لذت و جشن باشد. اینکه محرم افتاده وسطش هم چیزی را عوض نمی کند. به هر حال محرم هم برای من پر از نوستالژی های شیرین است. مثل نذری گرفتن ها، مسجد رفتن های بچگی، شربت زعفران خوردن ها، دیگ های  همسایه مادربزرگ که در سرتاسر خیابان چیده می شد و صبح فردا  قیمه امام حسین اختصاصی می آوردند در خانه مادربزرگ، به رسم همسایگی. سیاه پوشیدن ها، سینه زدن ها، پشت سر هیئت راه رفتن ها که در همان بچگی هم بیشتر شبیه یک مراسم لذت بخش بود تا عزاداری و غمی تویش نبود. نوحه هایش هم زیبا بود حتی، نه مثل حالا که صدای دوبس دوبس نوحه گوش و روان را می خراشد.

اما شهریور، ماه من. ماهی که هوا انگار بویی دارد و حالی که مدام می گوید پاییز زیبا نزدیک است. رنگی شدن خیابان ها را نوید می دهد. آفتاب و باد بازی می کنند توی ایوان، روی میز ِداخلِ ایوان سایه روشن است. حتی پرنده ها انگار حالشان بهتر است. گرما دیگر نفس گیر نیست، مطبوع است. و هر روز امید باران هست. به پایانش هم که نزدیک می شوم سیل تبریک ها و آدم هایی که از دور و نزدیک بهم می گویند به فکرم هستند و دوستم دارند حالم را خوبتر می کند. یادم می اندازد توی این دنیا تنها نیستم، «مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست»، خیلی چیزهای خوب دیگر هم هست، مثل دوست های خوب و خانواده مهربان.

شهریور یک امشاسپند زرتشتی است. امشاسپندان از صفات پاک اهورا مزدا هستند. شهریور کدام صفت است؟ شهریاری، پاسدار فَر و پیروزی شهریاران دادگر و یاور بینوایان و دستگیر مستمندان. اما هیچکدام اینها هم که نباشد شهریور را فقط به خاطر خودم دوست دارم. به خاطر همه آنچه که در این سال ها تحربه کرده ام و همه دوستانی که مثل سرمایه اندک اندک دور خودم جمع کرده ام و شهریور مرا به یاد همه آنها می اندازد و همه این سی و چند سال زندگی.


دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم.  این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در همین توهم آرامش بخشش بماند؟


چند وقت پیش پادکست رادیو مرز گوش می دادم، موضوعش درباره غیرتهرانی ها بود. رادیو مرز هربار موضوعی انتخاب می کند که محل اختلاف بین آدم هاست و ممکن است باعث فاصله بین آنها شود.
ذهن ما برای ساده سازی همه چیز  دسته بندی هایی بسیار سطحی از مسائل انجام می دهد  و باعث می شود که به تدریج ما مساله ساده شده را به عنوان واقعیت بپذیریم در حالی که واقعیت ندارد یا در خوش بینانه ترین حالت تنها قسمتی از واقعیت است. مثلا اینکه مردها یا زن ها جور خاصی فکر یا رفتار می کنند، یا نسبت دادن صفت هایی خاص به قوم یا مذهبی خاص. این کلیشه ها ساده به نظر می رسند اما در واقع  می توانند بسیار خطرناک باشند چون با استفاده از آنها می توان  حق آدم های زیادی را پایمال کرد یا حتی شعله های جنگ را برافروخت.
در پادکست آخر رادیو مرز که درباره غیرتهرانی ها و مشکلاتشان است یکی از مخاطبین چیزی گفت که قبلا درباره اش فکر نکرده بودم. صحبت بر سر شهری مثل تبریز بود که در آن خیلی ها با هم به زبان ترکی حرف می زنند و بعضی ها حتی ممکن است فارسی متوجه نشوند. این دوست گفت کسی که می خواهد برای یک مدت طولانی به شهری برود که اغلب مردم آن شهر به زبان دیگری صحبت می کنند باید زبان آن شهر را یاد بگیرد.
این جمله باعث شد فکر کنم به اینکه واقعا چرا اینطور نیست؟ در ایران زبان های دیگری غیر از فارسی صحبت می شوند. ترکی، کردی، عربی یا گیلکی چندتا از این زبان ها هستند اما هیچ جایی برای یادگیری این زبان ها وجود ندارد. ما وقتی می خواهیم به کشور دیگرای برویم حتما چند وقت یا چند سال زمان می گذاریم و زبان آنجا را یاد می گیریم اما چرا چنین نگاهی به شهرهای مملکت خودمان نداریم؟ تازه برعکس ما ممکن است کسی را که ترکی یا کردی یا هر زبان دیگری صحبت می کند پایین تر از خودمان بدانیم یا اشتباهاتش را در زبان فارسی مسخره کنیم بدون اینکه در نظر بگیریم در واقع فارسی زبان دوم اوست و زبان دومش را با تسلط زیادی صحبت می کند و ما هم ممکن است یک زبان دوم را با اشتباه و با لهجه حرف بزنیم. حتی بدتر از این، مثلا در شهری مثل اهواز که خیلی از مردم عرب زبان هستند هیچ راهنمای عرب زبان یا تابلو به زبان عربی وجود ندارد. من شاهد این بوده ام که مادربزرگی که اصلا فارسی بلد نبود نتوانست منظورش را به مسئولین پرواز منتقل کند و کسی هم نبود که کمک کند. حتی این روزها که عراقی های زیادی وارد کشور می شوند هم این وضعیت تغییری نکرده است. به نظرم یک دلیلش این است که ما ایرانی ها خیلی یاد نگرفته ایم تنوع و تکثر را بپذیریم و با اینکه کشور بسیار متنوعی از لحاظ قومی و زبانی هستیم ولی راه درست برخورد با این تنوع را نیاموخته ایم. نتیجه همه اینها می تواند خیلی بد و تلخ باشد چون در ناآگاهی و عدم انعطاف پذیری ما همان کلیشه های قومی می توانند رشد کنند و در زمان نزاع یا تعارض می شود از این کلیشه ها سواستفاده کرد و مردم را به جان هم انداخت. برای اینکه چنین اتفاقی نیفتد باید از هم درک بیشتری پیدا کنیم و تنوع قومی را به رسمیت بشناسیم و به زبان ها و لهجه های دیگر با احترام نگاه کنیم.
 امیدوارم روزی در کنار کلاس های انگلیسی و فرانسه و آلمانی و ترکی استانبولی بشود ترکی تبریز و عربی خوزستان و کردی را هم یاد گرفت.



دیشب بعد از مدت ها یاد وبلاگ هایی کردم که خیلی سال پیش می خواندمشان و همین طور وبلاگ های سابق خودم. خیلی عجیب است که انسان در برابر گذشته اش قرار بگیرد. یک زمانی به ما می گفتند آن دنیا که رفتید اعمالتان مثل فیلم برایتان پخش می شود و کارهای بدتان را بهتان نشان می دهند. آن وقت ها کمی غریب بود، حالا اما با وجود اینترنت خیلی هم عجیب نیست به خصوص وقتی اینهمه ردپا از خودت باقی گذاشته باشی، افکار و طرز فکر و عواطفت را می توانی در چندین سال پیش ببینی. می بینی برعکس آنچه فکر می کنی خیلی هم عوض نشده ای و برخی اعتقادات و حرفهایت همان هاست که قبلا هم داشته ای یا از پختگی و درستی برخی حرف هایی که در جوانی و خامی زدی تعجب می کنی و چقدر به دلت می نشیند.

دنیای وبلاگستان قبلا دوست داشتنی تر و عجیب تر بود. الان خیلی ها به اینستاگرام و تلگرام کوچ کرده اند. قبلا یک رازآلودگی در این دنیا بود و یک عمق بیشتر. آدم ها از زوایای پنهان زندگی هاشان یا عقایدشان بیشتر می نوشتند. نوشته ها بلندتر و جذاب تر و پخته تر بود، تحلیل های بیشتری داشت و برایش وقت بیشتری گذاشته شده بود.

دیشب به  وبلاگ 35 درجه سر زدم. آن وقت ها از روابط عاطفی و جنسی اش می نوشت و چقدر خوب می نوشت.  تعجب کردم که هنوز همانجاست. یک مثلی درباره رفقای خوب هست که مثل ستاره توی آسمان هستند حتی اگر ما آنها را نبینیم. آنها همانجایند و هر وقت لازمشان داشته باشیم به کمکمان می آیند. داستان بعضی وبلاگ ها هم انگار اینطوری است برای منی که یک زمانی تفریحم خواندن وبلاگ های مختلف بود. خوابگرد هنوز هم هست خدا رو شکر. آن وقت ها غیر از مطالب خودش از لینک هایی که می گذاشت چقدر مطالب خوب می خواندم. آق بهمن رفت به اینستاگرام با اسم واقعیش. یادش بخیر توی ماجراهای 88 خبرها را از وبلاگش می گرفتیم وقتی هنوز هیچکدام از این شبکه های اجتماعی نبودند و ما در استرس دانستن با بسته شدن همه راه های خبر به غیر از وبلاگ او جای دیگری نداشتیم برویم. به گیس طلا هم سر زدم یک سال است چیزی ننوشته لابد جای دیگری دارد می نویسد. از نوشتنش مطمئنم، آدمی که به نوشتن معتاد است نمی تواند کلا ننویسد.  خیلی وبلاگ ها هم یا نیست و نابود شدند یا مثل خانه ارواح آخرین تاریخ به روز رسانی شان متعلق است به چند سال قبل. از تاریخ به روزرسانیشان یک ترس مبهم من را فرا می گیرد. گاهی فکر می کنم اگر صاحب یک وبلاگ بمیرد هیچوقت از مرگش با خبر نمی شویم ،مگر اینکه معروف باشد و با اسم خودش بنویسد.

خیلی سال پیش یک وبلاگ هم بود به نام من پیامبرم، فکر کنم همین بود. دانیال نامی می نوشتش. دلنشین و شاعرانه بود. اصلا آدرس ویلاگش یادم نیست که بدانم هنوز هست یا نه. آدم فکر نمی کند سال ها بعد ممکن است روزی دنبال وبلاگی که دوستش داشته بگردد. اصلا آدم به تغییرات زمانه فکر نمی کند. مثل ماجرای نوار کاست و سی دی و دی وی دی و فلش و پادکست است. کی ممکن است از قبل به اینهمه تغییر فکر کرده باشد. اما اتفاق می افتد و ما هم کم کم با آن سازگار می شویم. دنیای اینترنت هم همینطور است. اینترنت دایال آپ با آن صدای عجیب وصل شدنش و سرعتی که آن وقت ها خیلی نمی فهمیدیم کم است و خیلی سایت ها که فیلتر نبود و بعدتر فیلتر شد و شبکه های اجتماعی جورواجور از یاهو سیصد و شصت و اورکات تا حالا که رسیده ایم به واتس اپ و اینستاگرام. یک چیز دیگری هم بود به نام گوگل رید که فید وبلاگ هایی که دوست داشتیم می ریختیم آنجا و در زمان فیلتر شدن بلاگر و وردپرس خیلی به دادمان رسید و هیچوقت نفهمیدم گوگل چه مشکلی باهاش پیدا کرد که حذفش کرد. آن وقت ها در یاهو چقدر چت می کردیم و حیفم می آید از خیلی از مکالمه هایی که نمی دانستم باید نگهشان داشت و در فضای بی در و پیکر اینترنت ناپدید شدند.

یک نفر باید بنشیند تاریخ اینترنت در ایران را بنویسد و تاریخ روابط عاطفی داخل چت ها را. برعکس خیلی ها من فکر نمی کنم ارزشش از نامه های عاشقانه ی پدران و مادرانمان کمتر باشد. یک نفر باید بنشیند زبان چت هایمان را هم توضیح بدهد و آن فینگیلیش نوشتن ها با خلاصه های خاص خودمان. تاریخی که حالا اثری هم شاید ازش نمانده باشد و در قرن بیست و یک جایی در فضای عجیب اینترنت گم شده یا نیست و نابود شده باشد. یک نفر باید بنشیند تاریخ فیلترینگ در ایران را بنویسد. چقدر فراز و فرود که نه، فقط فرود داشت این یکی. آن وقت ها که فیس بوک هنوز فیلتر نبود یا ما در بلاگر و وردپرس می نوشتیم و بعد همه یکی یکی فیلتر شدند. یک سایتی هم بود به نام بالاترین. شاید هنوز هم باشد. به مطالب نمره می دادند و مطالب محبوب تر می آمد بالا و بیشتر خوانده می شد و آنهم فیلتر شد بعدها.

 

توی وبلاگستان پر از آدم های عمیق بود که با مطالبشان دنیا را بهتر شناختم و به خصوص از زن بودن بیشتر خواندم. وبلاگستان دنیایی بود که زن ها می توانستند درباره خودشان بیشتر بگویند کاری که قبلا خیلی کمتر می شد انجام داد. از عشق ها، بوسه ها، ترس ها، محدودیت ها، خشونت های پشت درهای بسته خانه ها، و همه چیزهایی که نمی شد درباره اش راحت حرف زد.

وبلاگستان قسمتی از خاطرات من است و شاید قسمتی از شخصیت مرا هم شکل داده باشد. من واقعا یک عاشق اینترنت هستم به خاطر همین فضای چند صدایی و چند بعدی که به ما داد برای ثبت آنچه نمی شد گفت. برای دادن تریبون به آدم های معمولی. برای پراکندن انواع نظرها و عقاید.

 

بعضی وبلاگ هایی که می خواندم و هنوز هستند یا آدرس جدیدشان را به خاطر همین خاطره بازی پیدا کردم اینجا می گذارم و شاید به تدریج این لیست را کاملتر کنم.

شما هم می توانید از وبلاگ هایی که باهاشان خاطره دارید بگویید و حالشان را بپرسید و ببینید هنوز زنده  اند یا نه.

 

خوابگرد

35درجه

گیس طلا

یک پزشک 

کمانگیر

ناتور

خواب بزرگ

تجربه های آزاد


این مطلب را یادتان هست که نظرتان را پرسیدم؟ خوب من بالاخره تصمیمم را گرفتم و گفتن را انتخاب کردم. خواستم شما را هم از نتیجه مطلع کنم. دست آخر بعد از فکر و م، آن پند «هرچه بر خود نمی پسندی بر دیگران نپسند» را انتخاب کردم. فکر کردم اگر جای دوستم بودم می خواستم همه چیز را به من بگوید، دلم نمی خواست در یک آرامش دروغین بمانم. پس همین راه را رفتم  و نتیجه خیلی بهتر از نتظار من بود.

اینطور انتخاب ها البته با همه م ها و رایزنی ها در نهایت کاملا فردی است. اغلب اوقات ما برای بسیاری از تصمیم گیری هایمان کاملا تنها هستیم و در تصمیم گیری های اخلاقی شاید از همیشه تنهاتر. و می دانید، فکر می کنم جواب، خیلی وقت ها در عمق ذهنمان حاضر و آماده است اما شجاعت کافی را برای پذیرفتنش نداریم. در واقع می پرسیم و م می کنیم و فکر می کنیم برای جمع کردن شجاعتمان و آخر سر برمی گردیم به همان جواب ته ذهنمان که رو در رو شدن در برابرش ابتدا برایمان سخت بوده است.


 

این تئاتر یک دوست است که به سختی توانسته تئاترش را روی صحنه ببرد اما از شانس خورده به ماجراهای اخیر و هیچ وسیله ای برای تبلیغ در اختیار ندارد.

امیدوارم کمک کنید تا این تئاتر که زحمت چند جوان است دیده شود.

در این اوضاع تنها کاری که ازم برمی آید همین است.


اول اینکه دسترسیم به بیان از اینترنت وای فای از دیروز قطع شده.

دوم، الان فهمیدم احکام بدوی محیط زیستی ها صادر شده. لعنت بهتون که انقدر ترسویید و گذاشتید الان که شبکه های اجتماعی قطعه تا کسی بهتون اعتراض نکنه.

سوم، این زخم ها هیچوقت خوب نمیشه. 


یک قانونی باید بگذراند برای همه نماینده ها، دولتی‌ها، وکلا، وزرا، حضرات، و همه این دوستانی که نفسشان از جای گرم بلند می شود و جیبشان به پول نفت و مالیات ما وصل است. این دوستان باید مم شوند به رفت و آمد با وسایل حمل و نقل عمومی. مطمئنم از فردایش خیلی چیزها تغییر می کند. اما خوب سوال این است که کی این قانون را تصویب کند؟ مثل این ماجرای شفاف سازی حقوق هاست، یا شفافیت آرا و مثال‌های دیگری که ذهنم یاری نمی‌کند. ولی مهم تر این است که مطالبه‌اش به  وجود بیاید. این روزها که مردم در مترو و اتوبوس به قولی فشار قبر را تجربه می کنند شاید بیشتر حساس شوند به اتومبیل هایی با چراغ  ال‌ای‌دی دار جلوی شیشه شان که بی بازخواست از خط بی‌آر‌تی عبور می‌کنند یا وضعیت حمل و نقل عمومی. بماند که مردم فعلا از غم و عصبانیت خشمشان را سر هم خالی می‌کنند. اما کم کم این خشم راهش را پیدا می کند به سمت کسانی که باید.


سالهای کودکی و نوجوانی خجالتی و درونگرا بودم. البته این دو هم معنی نیستند. خیلی ها فکر می کنند خجالتی ها درونگرا، و درونگراها خجالتی‌اند درحالیکه وماً اینطور نیست. اما من هر دو بودم.

خجالتی بودن سخت است، خیلی سخت. خیلی حرف‌ها هست که دلتان می خواهد بزنید اما نمی‌توانید. فکر می‌کنید همه توجهشان به شماست و خودتان را زیر نگاه سنگین دیگران حس می‌کنید. انگار همه شما را زیرنظر گرفته‌اند که چه می‌کنید و چه می‌گویید برای همین گاهی هیچ کاری نمی‌کنید که اشتباه هم نکنید. خیلی وقت‌ها احساستان را بروز نمی‌دهید، اعتراض نمی‌کنید، حتی بازی نمی‌کنید. اینها و خیلی چیزهای دیگر  محدودیت‌هایی هستند که برای خودتان درست می‌کنید. دیگران هم چون از آنچه درون شما می گذرد بی خبرند کمک چندانی نمی‌توانند بکنند.

بچه لاغر اندام بی‌صدایی بودم. همسن و سالانم فکر می‌کردند اتو کشیده و بچه مثبتم. آدم بزرگ ها می گذاشتند به حساب ادب و تربیتم. بزرگترین اشتباه آدم بزرگ ها این بود که فکر می‌کردند بچه ای بهتر است که ساکت‌تر باشد. شاید بیشتر به خاطر راحتی خودشان بود یا تربیت خانواده هایشان در زمانه ای که بزرگ و کوچک خیلی مهم بود و بزرگتر هر چه هم می‌کرد به خاطر بزرگی‌اش باید بهش احترام می‌گذاشتند. هرچه بود به بچه اینطور القا می‌کردند که تو خوبی چون ساکتی، چون سوالی نداری، چون اعتراض نمی‌کنی. تو خوبی که هر چه گفتند می‌گویی چشم. تو خوبی که بازی پرسروصدا دوست نداری، تو خوبی که بلند نمی‌خندی، بلند حرف نمی زنی، و نمره انضباطت همیشه بیست است.

من همین‌طوری هم می‌ترسیدم دستم را سر کلاس‌ها بلند کنم. می ترسیدم سوال احمقانه‌ای بپرسم. می‌ترسیدم فقط من باشم که این موضوع را نفهمیده و سوال می‌کند. اما این اخلاق بزرگترها هم مزید بر علت شد. یادم هست توی کلاس زبان معلمی داشتیم که بچه‌های دیگر را وقتی سوال می پرسیدند تشویق می‌کرد که مثل من باشند «ببینید فلانی رو سوال نمیپرسه» به همین بیشعوری! البته خیلیهای دیگر هم لازم نبود بگویند که از سوال خوششان نمی‌آید، رفتارشان نشان می‌داد.

بزرگترها خیلی بچه ها را دست کم می‌گیرند. فکر می‌کنم آن وقت ها خیلی چیزها را می‌فهمیدم. می‌فهمیدم در فلان زمان وضع مالی‌‌مان خوب نیست و چیزی نمی‌خواستم. هیچوقت اصرار نمی‌کردم چیزی برایم بخرند یا بهم پول توجیبی بدهند. دلیل این یکی خجالتی بودنم نبود به خاطر فهمیدن اوضاع مالی خانواده بود. اما این را خانواده نمی‌فهمید چون درونگرا بودم و آنچه از مغزم می‌گذشت را نمی‌گفتم، ناراحتی‌ها، سوال‌ها، و چیزهایی که دوست داشتم داشته باشم. خیلی وقت ها فکر می‌کردم خانواده خودش مشکلاتی دارد و من نباید چیزی به آنها اضافه کنم. این تفکر خطرناکی برای یک بچه است همانطور که برای من بود و باعث شد اتفاقات بدی را که در بچگی برایم افتاد به خانواده نگویم.

 از همان وقت ها دوستانم کتاب‌ها بودند. حتما اگر اینترنت در زمان بچگی من بود یکی از بهترین دوستانم می شد. برای مشکلاتم دنبال راه حل بودم و راه حل ها را توی کتاب ها پیدا می کردم. مثلا نوجوان که بودم آن‌قدر از خجالتی بودنم به ستوه آمدم که توی نمایشگاه کتاب کتابی خریدم درباره اعتمادبه‌نفس. کتاب تمرین هایی داشت که انجام دادنش برایم خیلی سخت بود اما شروع کردم. مثلا همیشه توی کلاس درس ردیف های سه و چهار می نشستم تا در دید معلم نباشم. کتاب گفته بود بروم ردیف اول بنشینم، نشستم. از نگاه کردن توی چشم آدم ها موقع حرف زدن می‌ترسیدم، کتاب گفته بود وقت حرف زدن توی چشم آدم ها نگاه کنم، به نظرم سخت ترین کار دنیا بود اما همین کار را کردم. خلاصه یکی یکی تمرین ها را انجام دادم و از خودم آدم دیگری ساختم. امروز خیلی ها باور نمی کنند روزی نمی‌توانستم هنگام وارد شدن به اتاق بلند سلام کنم یا برای اینکه با معلم چشم در چشم نشوم پشت دیگر شاگردها پنهان می شده ام.

این عادت کندوکاو مهمترین و بهترین چیزی است که به من رسید. به نظر خودم دلیلش ترکیب روحیه خجالتی و درونگرایم با موهبت داشتن  پدر و مادری بود که خانه را پر از کتاب کرده بودند و همیشه تشویقمان می کردند به خواندن و هیچوقت ما را از خواندن هیچ کتابی منع نکردند. پس این‌گونه من بارها توانستم خودم را نجات دهم و بعدتر توانستم قلبم را به روی دوستانی باز کنم و کمک بخواهم. کمک خواستن هم مهارتی بود که توانستم به تدریج به دست بیاورم.

همه ما با همه داشته هایمان، با وجود همه آنهایی که دوستمان دارند و دوستشان داریم جایی در قلبمان تنها هستیم. همه ما در تنهایی قلبمان می‌دانیم که همیشه آنکه بیشتر از همه باید هوای ما را داشته باشد خود ماییم. وقتی سن آدم به عددی می‌رسد که می تواند بیست سال پشت سرش را به یاد بیاورد و تحلیل کند، زندگی خیلی عجیب به نظر می رسد. همه آنچه که تاب آورده ایم، شجاعتی که به خرج داده ایم و تغییری که کرده‌ایم می تواند ما را به آینده امیدوار کند. می تواند این احساس را به ما بدهد که همیشه می شود برای خود کاری کرد و این خاصیت زندگی است که بیشتر از آنچه فکر می‌کنی هستی و می‌توانی از تو کار می کشد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Stephanie Babam زد نیوز یک ماما Julie Melanie Bryce فروشگاه سایت بلاگ بیست پورنگ بصیر تست